تا انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۲۰ در آمریکا زمان زیادی نمانده است. آمریکا به دنبال تعیین رهبر جدید خود است اما با توجه به تحولات و تغییرات دنیای امروزی، از کجا باید بفهمیم که چه کسی همان رهبری است که ما واقعا به آن نیاز داریم؟ و از کجا بدانیم که یک رئیس جمهور بزرگ چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟ شاید برای پاسخ دادن به این سوالها بد نباشد تا نگاهی به رهبران بزرگ تاریخ و گذشته آنها داشته باشیم. تاریخ پر است از درسهایی که رهبران جدید و امروزی باید آنها را یاد بگیرند.
۱. انرژی بسیار و سختکوش
رهبران بزرگ تاریخ، معتاد و دیوانه کار بودند. از مشهورترین رهبران، چرچیل (Churchill) نخستوزیر بریتانیا در دوران جنگجهانی دوم تا مارگارت تاچر (Margaret Thatcher)، هلموت فون مولکته پدر (Helmuth von Moltke) و Marshal Ivan Konev همگی به کار کردن وابستگی شدیدی داشتهاند. چرچیل تقریبا کل زندگی خودش در دوران جنگ جهانی دوم را فدای کار کرد، او طی ۶ سال کامل در جنگ جهانی فقط هشت روز تعطیلات داشت که ۶ روز از این هشت روز را به ماهیگیری در کانادا و دو روز را به شنا در فلوریدا گذراند. اما در همان سفر دو روزه هم نامههای اداری نخستوزیری خود را بررسی میکرد و تمام روزنامهها را میخواند.
او همچنین در طول جنگ، دو دوره سنگین بیماری ذاتالریه را تحمل کرد و همزمان با بیماریاش همچنان کار میکرد. انرژی، ویژگی تقریبا شیطانی است که بهسختی توصیف میشود و شکلهای متعددی دارد. بدون تردید چرچیل سرشار از انرژی بود، با اینحال بیشتر اوقات تا ظهر میخوابید. James Stuart معاون رهبر حزب وینستون چرچیل درباره او میگوید: «یکی از ویژگیهای اصلی شخصیت چرچیل، تمرکز بود. شاید این مسئله آنقدر واضح نبود اما او به هیچ چیزی به جز کاری که باید انجام میداد فکر نمیکرد.»
۲. توانایی برنامهریزی و وفق یافتن
توانایی رهبر در برنامهریزی با دقت بالا اهمیت زیادی دارد. آیزنهاور (Eisenhower) میگوید: «طرح و برنامهها بیارزش هستند. این برنامهریزی است که اهمیت دارد». گاهی فراموشمان میشود که یکی از موفقترین طرح و برنامههای جنگ در تاریخ معاصر یعنی حمله هیتلر علیه غرب که باعث سرنگونی و شکست فرانسه، بلژیک، لوگزامبورگ و هلند در شش هفته در می و ژوئن ۱۹۴۰ شد، تنها یک نقشه اولیه و اصلی نبود.
زمانی که نقشههای اولیه به صورت تصادفی فقط چند روز پیش از حمله لو رفت و به دست متفقین افتاد، اریش فن مانشتاین (Erich von Manstein) نقشه دیگری کشید. با همین نقشه به متفقین حمله کرد، خط پدافندی ماژینو (که فرانسویها در مرز خود با آلمان ساخته بودند و در جنگ جهانی دوم آلمانیها آن را در هم شکستند) از بین رفت و با خاک یکسان شد. آنها از معبر جنگل کوهستانی Ardennes عبور کردند که غیرقابل عبور بود و آلمانها طی ۶ روز از Sedan عبور کردند و به کرانه Channel در Abbeville رسیدند. تعداد انگشتشماری از این چنین نقشههایی در طول تاریخ وجود دارد که تا به این حد موفق بودهاند.
۳. حافظه عالی
برای برنامهریزی و بهطور کلی برای رهبری، داشتن حافظه خوب بسیار مفید و ضروری است. چرچیل حافظه تصویری فوقالعادهای داشت. او گاهی بیش از ۳۰ ساعت زمان برای حفظ کردن سخنرانیهایش صرف میکرد و مدام آنها را تمرین میکرد تا بدون اشتباه و کامل بتواند آنها را ادا کند و حتی متن سخنرانیهایی که اصلا قرار نبود برگزار شود را هم آماده میکرد تا شاید در آینده از آنها استفاده کند.
ناپلئون هم از دیگر رهبران بزرگ تاریخ است که حافظه عالی داشت و حتی در کالسکهاش میتوانست آرایش تمام واحدهای ارتش خود را از نظر جغرافیایی تعیین کند.
۴. شانس
هرچند که پیشبینی غیرممکن است اما رهبران باید علاوه بر باهوش بودن، خوششانس هم باشند. ناپلئون پیش از آنکه کسی را به مقام مارشالی منصوب کند، میخواست بداند که آیا ژنرالهایش خوششانس هستند یا خیر. چراکه معتقد بود شانس نقش زیادی در رهبری جنگ ایفا میکند. نقش شانس و احتمال (پیشامدها) در تاریخ به اندازهای اهمیت دارد که خود میتواند یک کتاب کامل باشد. شانس مبانی حزب ویگ (Whig)، نظریههای مارکسیست و جبرگرایی تاریخ را از بین برده است.
۵. درک احساسات عمومی
یک رهبر خوب و بزرگ باید گستره اقتصادی و سیاسی که در آن به مبارزه میپردازد را بشناسد. فرانکلین روزولت احتمالا زودتر از آنچه که اتفاق افتاد، قصد داشت که آمریکا را وارد جنگ جهانی دوم کند. اما در انتخابات ۱۹۴۰ روزولت مجبور شد برای حفظ آبروی کاخ سفید و مواجهه با طوفانی که درحال وقوع بود، در بوستون به پدر و مادران آمریکایی قول دهد که «قرار نیست پسرانتان به هیچ جنگ خارجی اعزام شوند».
یک رهبر باید واقعگرا باشد و قدر تکتک لحظات را بداند تا در موقع مناسب بتواند احساسات عمومی را تغییر دهد. به همین دلیل فرانکلین دلانو روزولت (FDR) توانست به وعدههای انتخاباتیاش پایبند بماند.
آبراهام لینکلن هم رهبر جنگی عالی بود. او در انجام مذاکرات ضروری، اخراج ژنرالهای خائن یا ژنرالهایی که کمکاری میکردند و سخنرانیهای فوقالعاده توانست به بیرقیبترین رهبر جنگی در آمریکا تبدیل شود.
۶. نابخردی و ناحقی
جورج برنارد شاو در کتاب انسان و ابرانسان مینویسد: «انسان منطقی و معقول، خود را با دنیا وفق میدهد؛ اما موجود غیرمنطقی و نابخرد میکوشد تا دنیا را با خودش وفق دهد. بههمین خاطر است که پیشرفت و ترقی به انسان نابخرد و بیمنطق بستگی دارد.» رفتار غیرمنطقی و ناعاقلانه در موقع نامناسب برای رهبران یک ویژگی است.
ملکه الیزابت اول علیرغم اصرار هیات مشاوران سلطنتی برای معرفی جانشینش، از معرفی جانشین خود امتناع کرد. درنتیجه کشورش را از خطر جنگهای داخلی مدنی حفظ کرد. ملکه الیزابت اول همچنین در سالهای نخست سلطنتش برخلاف اصرارهای ملتمسانه نزدیکترین مشاورش یعنی لرد برگلی، از تایید و تصویب پیمان ادینبورگ سرباز زد تا آن هنگام که سرانجام خطر دوک گیز (dukes of Guise) برطرف شد. الیزابت اول بسیاری از ویژگیها و صفات رهبران بزرگ تاریخ و جنگی بزرگ در شیوه سخنپردازی، تصمیمگیری و انتخاب مردان مناسب را داشت.
۷. اعصاب و روان آرام و قوی
آرام ماندن و بر اعصاب خود مسلط شدن در مواقعی که بحران وجود دارد را نمیتوان کاری ناچیز و دستکم تلقی کرد، اما خوشبختانه صفتی است که با تمرین و تکرار یاد گرفته میشود. Basil Liddell Hart در کتاب تفکرات جنگ در سال ۱۹۴۴ مینویسد: «ابتکار ذهنی و شخصیت قوی یا اراده، دو ویژگی مهم برای قدرت فرماندهی در جنگ هستند؛ این دو ویژگی درواقع، نشان و عیار کاپیتانهای بزرگ است».
اگرچه استالین در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ با شنیدن ماجرای عملیات بارباروسا تا نزدیکی فروپاشی روانی رفت و از ناراحتی نابودی نیروی هوایی و ارتش سرخ در تمامی جبههها خود را به بازنشستگی اجباری در خانه ییلاقیاش تبعید کرد اما اعصاب استالین بعد از مدتی به حد کافی آرام گرفت که بتواند بایستد و بجنگد.
شارل دوگل هم در ۲۵ اوت ۱۹۴۴ وقتی که در سرویس آزادیخواهان نوتردام شرکت کرد و گلولهها از داخل کلیسا شلیک شدند، دچار حملات عصبی سختی شد. مارگارت تاچر در خلال بحران Falklands و پس از تلاش ترور او در اکتبر ۱۹۸۴ توسط IRA و چرچیل در کل جنگ جهانی دوم هم باید در لحظات بحرانیخود را کنترل میکردند، درست مانند ناپلئون که وقتی ارتشش در مراحل ابتدایی جنگ Marengo در حال شکت خوردن بود عقبنشینی کرد. چنین آرامشی در شرایط فشار و تنش همان جوهره و اصل رهبری است.
۸. پایداری الهام بخش
در اکتبر ۱۹۴۴، Patton رهبری را ظرفیتی تعریف کرد که به «کسی که فکر میکند شکست خورده است، بگوییم که شکست نخورده است.» به همین دلیل ظرفیت الهامبخشی به شکستخوردگان جنگ، کاملا کلیدی و مهم است. سرسختی محض جورج واشنگتن در کنار سرسختی چرچیل در سال ۱۹۴۰ کاملا مشهود و نمایان است.
نجات یافتن و زندهماندن از مشقات و سختیها دون رهبری درست ممکن نبود. فقط با وراثت و جانشینی، هیچکس رهبر نمیشود مگر آنکه شخصیتی قوی داشته باشد.
۹. همدلی
درک کردن روانشناسانه دیگران بخش مهمی از رهبری است. امروزه بهنظر میرسد که رهبر برای هدایت مردمانش باید از همان مردم باشد، اما این همه ماجرا نیست. بسیاری از کسانی که توانایی رهبری از خود نشان دادهاند مورد استقبال طبقه مرفه کشورشان قرار گرفتند مثل اسکندر بزرگ، ژولیوس سزار، ناپلئون، چرچیل، روزولت و جان اف کندی.
تنها شماری از این رهبران هستند که همگی برداشت و ادراک قوی از انگیزههای سربازان و شهروندان خود داشتند. ظرفیت همزادپنداری به مراتب مهمتر از پیشینه طبقه اجتماعی فرد است. چرچیل به یکی از بهترین مدارس کشور میرفت و هرگز در زندگیاش سوار اتوبوس نشده بود، اما او میتوانست دقیقا از نیاز روستاییان حرف بزند. زمانی که چرچیل در جبهههای جنگ جهانی اول بود، از تجربیات مبارزات انتخاباتی خود بهره گرفت تا مطمئن شود که آسایش سربازانش فراهم میشود، از نوشیدنی و نان تازه گرفته تا خدمات پستی مطلوب تا بتوانند بهراحتی با خانوادههایشان ارتباط داشته باشند.
۱۰. آگاهی سیاسی
رهبران باید از نظر سیاسی باید درباره حس زمانبندی، استعداد مشاهده و نظارت، دستیابی به اهداف، توانایی پیشبینی رفتار احتمالی مخالف حس ششم داشته باشد. البته فرصتطلبی را هرگز نمیتوان دستکم گرفت. اتو فون بیسمارک میگوید: «سیاستمدار باید صبر کند و گوش دهد تا صدای پای خدا را در هر اتفاقی بشنود؛ آنگاه به خدا نزدیک شود».
البته گاهی داشتن تمام این ویژگیها هم کافی نیست. ناپلئون سرشار از ویژگیهای تاثیرگذار رهبری بود. ذهن او توانایی دستهبندی، برنامهریزی و نقشهکشیدن، شناخت زمین عملیات را داشت. او میتوانست حدس بزند که آنطرف تپهها چیست، زمانبندی دقیق و کامل حملات، اعصاب راحت و قوی نسبت به اطرافیان، ترغیب روح یگانگی و صمیمت، انتشار بیانیههای الهامبخش و انگیزشی، کنترل چرخه اخبار، وفق یافتن با مفاهیم تاکتیکی مدرن، طرح سوالات درست و نشان دادن بیرحمی بسیار در موقع نیاز از دیگر ویژگیهای ناپلئون بودند.
او ذاتا شخصیتی کاریزماتیک داشت و تا آخرین لحظه عمرش همیشه شانس و بخت با او یار بود. او مصمم و با اراده آن لحظهای را انتخاب کرد که میتوانست از مزایای بسیاری در لحظه قطعی در میدان نبرد بهره ببرد. ناپلئون تمام این خصیصههای رهبری مهم را داشت اما با تمام این اوصاف در ۲۵ اکتبر ۱۸۱۲ مرتکب اشتباه وحشتناکی در Maloyaroslavets شد که برای نجات ارتشش از دست روسیه، مسیر اشتباه را انتخاب کرد.
اگر میخواهید بدانید که چه چیزی امروزه و در آینده میتواند قلب آدمها را با خود همراه کرده و بر مغزها حکومت کند، تنها باید یک کار انجام دهید: «مطالعه گذشته و تاریخ».
چرچیل در می ۱۹۵۳ عنوان کرد که «تاریخ بخوانید. تاریخ بخوانید. تمام رازهای سیاستمداری و کشورداری در تاریخ نهفته است»، همین گفته دقیقا درباره آن بخش مهم فرعی سیاستمداری و کشورداری یعنی رهبری جنگ هم صدق میکند. اگر یک ویژگی باشد که تمام رهبران بزرگ تاریخ داشته باشند همان چیزی است که لرد سنت وینسنت به Horatio Nelson نسبت داد. سنت وینست شخصا دل خوشی از این دریاسالار نداشت اما کاملا اذعان میکند که «رهبران بزرگ این توانایی را دارند که سربازان و شهروندان را متقاعد کنند که آنها هم بخشی از هدفی هستند که حتی مهمتر از ادامه حیاتشان در این دنیا است و اینکه روح و حس رهبر در آنها هم تزریق میشود. حال چه یک هنر جادویی باشد یا نبوغ شیطانی، این تصمیمی است که اخلاقمدارها باید بگیرند، اما هرچه که هست، راز رهبری موفق در آن نهفته است.»